ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خ

ساخت وبلاگ
ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد شاید که با وجودت در ما عدم درآید ای غم تو جمع می شو کاینک سپاه شادی تا کیقباد شادان با صد علم درآید ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی وان مطرب معانی اکنون به دم درآید ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی اندر درم درافتی چون او درم درآید آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم زان کس که جان فزایی او را سلم درآید 852 جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید جز رنگ های دلکش از گلستان چه خیزد جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید جز طالع مبارک از مشتری چه یابی جز نقدهای روشن از کان زر چه آید آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد وز آب زندگانی اندر جگر چه آید از دیدن جمالی کو حسن آفریند بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید مستی و مستتر شو بی زیر و بی زبر شو بی خویش و بی خبر شو خود از خبر چه آید چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی درده می رواقی زین مختصر چه آید چون گل رویم بیرون با جامه های گلگون مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید 853 مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد با این همه فراغت گر بحر را به ماهی میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد الا که رای ماهی آن را مشیر باشد گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان وان بحر بی نهایت او را وزیر باشد گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را هر قطره ای به قهرش مانند تیر باشد تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد گر خارهای عالم الطاف او ببینند در نرمی و لطافت همچون حریر باشد جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش وز مستی جمالش از خود خبیر باشد 854 گفتم مکن چنین ها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد چون خرده اش بسوزم گر خرده بین نباشد غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد غم خصم خویش داند هم حد خویش داند در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش آن را خدای داند هر کس امین نباشد هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد ای دست تو منور چون موسی پیمبر خواهم که دست موسی در آستین نباشد زیرا گل سعادت بی روی تو نروید ایاک نعبد ای جان بی نستعین نباشد
شهر عشق...
ما را در سایت شهر عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yaser nojooom19441 بازدید : 228 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 10:15